شعری از سهراب
ابري نيست.
بادي نيست.
مينشينم لب حوض:
گردش ماهيها، روشني، من، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
مادرم ريحان ميچيند.
نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسيهايي تر.
رستگاري نزديك: لاي گلهاي حياط.
نور در كاسه مس، چه نوازشها ميريزد!
نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين ميآرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز
روزني دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست.
چيزهايي هست، كه نميدانم.
ميدانم، سبزهاي را بكنم خواهم مرد.
ميروم بالا تا اوج، من پرواز بال و پرم.
راه ميبينم در ظلمت، من پرواز فانوسم.
من پراز نورم و شن.
و پر از دارو درخت .
پرم از راه، از پل، از رود، از موج،
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم دی ۱۳۹۱ ساعت 18:32 توسط میناحسن زاده
|
لورن آيزلي ، نويسنده، هر وقت كه مي خواست الهام بگيرد براي نوشتن مي رفت لب اقيانوسي كه نزديك خانه اش بود وشروع مي كرد به قدم زدن يك روز هنگام قدم زدن ، نگاهش افتاد به پايين ساحل وجواني را ديد كه رفتار عجيبي داشت .كنجكاو شد . رفت سراغ آن جوان و از نزديك ديد كه او مرتّب خم مي شود روي ساحل ،يك ستاره ي دريايي برمي دارد، مي دود به سمت اقيانوس وستاره ي دريايي را پرتاب مي كند توي آب .از او پرسيد: « چرا اين كار را مي كني ؟»