شرح درس هفتم / بردار كردن حسنك وزير
فصل: بخش ،مقدّمه
خواهم نبشت :خواهم نوشت
اين مرد :حسنك وزير
پس :پس از آن
به سر قصّه شد توضيحات (1) به سر قصّه خواهم شد («خواهم»به قرينه جمله ي قبل از آن حذف شده است)__حذف به قرينه يلفظي گذشته است :مرده است
به پاسخ آن كه از روي رفته گرفتار):در آن جهان)گرفتار پاسخ گويي به اعمال وكردار بدي است كه مرتكب شده است .
ما را با آن كار نيست :«را»نشانه ي مالكيّت (ما=بيهقي ،با او كاري نداريم )
هر چند مرا از وي بد آمد توضيحات(2)اگر چه از وي به من جفا و آسيب؛هر چند او به من بدي كرد .
به هيچ حال :هرگز
چه عمر من به ....:«چه»_ زيرا كه
براثر وي :به دنبال او (وي _بوسهل زوزني )
مي ببايد رفت :بايد بروم ،خواهم مرد
در تاريخي كه مي كنم :در كتاب تاريخي من كه مي نويسم
تعصـّب :جانبداري ، ترفداري
تزيُّد :دروغ گفتن ،در سخن افزون كردن
كِشد:بينجامد ،منتهي شود تصنيف:نوشته (در اين جات :كتاب تاريخ بيهقي)
شرم باد اين پير را :اين پير مرد (بيهقي )شرمند باد (ننگ بر او باد )
موافقت :همراهي
طعن :سرزنش ،ملامت ،عيب جويي
معني(1): ابتدا مقدّمه اي درآغاز چگونگي به دار آويختن اين مرد (حسنك )خواهم نوشت وپس از آن به اصل داستان خواهم پرداخت .امروز كه من نوشتن اين داستان را آغازمي كنم ،از اين گروهي كه درباره ي آنها سخن خواهم گفت فقط يكي دونفر زنده اند ،آن هم ناتوان در گوشه اي افتاده؛از جمله خواجه بوسهل زوزني چندين سال است كه وفات يافته است وگرفتار پاسخ گويي به اعمال بدي است كه مرتكب شده است ومن هرگز با او كاري ندارم هرچند لزوي بهمن بدي ها ،جفاها وآسيب هايي رسيده است .زيرا به مرز شصت وپنج سالگي رسيده ام وبه دنبال وي (بوسهل )من نيز خواهم مرد .در تاريخي كه مي نويسم مطلبي نگويم كه به جانبداري ودروغ بينجامد وخوانندگان اين كتاب بگوين :«اين پير مرد (بيهقي )بايد خجالت بكشد »بلكه آن گونه مي نويسم كه خوانندگان با من در مورد محتواي كتاب همراهي كنند ومرا سرزنش نمايند .
*(2) اين بوسهل مردي امام زاده *ومحتشم وفاضل واديب بود .امّا شرارت و زعارتي*در طبع وي مؤكٍّد شده –َولَا تَبْديلَ لخلق الله3-وبا آن شرارت ،دلسوزي نداشت وهميشه چشم نهاذه بودي 4-تا پادشاهي بزرگ وجبّار بر چاكري خشم گرفتي و آن چاكر را لت زدي 5-وفرو گرفتي 6-اين مرد از كرانه بجستي وفرست جستي وتضريب*كردي وآلمي بزرگ بدين چاكر رسانيدي وآن گاه لاف زدي كه فلان را من فرو گرفتم –واگر كرد،ديد وچشيد 7-خردمندان دانستندي كه نه چنان است وسري ميجنبانيدندي وپوشيده خنده ميزدندي كه وي گزاف گوي است،جزاستادم 8-كه وي را فرو نتوانست برد 9-با آن همه حيلت كه درباب وي ساخت.
___________نكات مهم________
امام زاده :بزرگ زاده
محتشم:دارنده ي شكوه و حشمت
فاضل:صاحب فضل و كمال وفضيلت
اديب :شاعر ،سخن سنج،سخن دان
شرارت:بدي كردن،بدخواهي،فتنه انگيزي
زعارت:تندخويي ،بد خُلقي(اهمّيّت املايي دارد)
طبع:سرشت،خويي،نهاد(اهمّيّت املايي دارد)[تبع:پيروي]
مؤكّد:محكم واستوار
شرارت و زعارتي درطبع وي مؤكّد شده:بدكرداري وبدخوتيدرسرشت او تثبيت شده بود
ولاتبديلَ لِخَقِ الله توضيحات(3)براي آفرينش خدا دگرگوني نيست
با آن شرارت:علاوه بر بد خواهي
دل سوزي نداشت:رحم وشفقت نداشت
هميشه چشم نهاده بودي:توضيحات(4)همواره مراقب بود؛چشم نهادن:كنايه از«مراقب بودن»
جبار:بسيار متكبّر،زورگو،مستبد
خشم گرفتي:خشمگين وعصباني مي شد
لَت زدي توضيحات(5)سيلي مي زد، لگدمال مي كرد؛لت زدن:سيلي زدن،در اين جا كنايه از «آسيب رساندن»
فروگرفتي:توضيحات(6)لفطمه ميزد،بازداشت مي كرد؛فروگرفتن:بازداشت كردن،از كار بركنار كردن،بيچاره كردن
اين مرد:منظور «بوسهل زوزني»
ازكرانه بجستي:از گوشه اي خود را وارد ماجرا مي كرد
فرصتي جُستي:زمان را مناسب مي يافت،فرصت پيدا ميكرد
تضريب:دوبه هم زني،دونر را عليه يك ديگر واداشتن،سخنچيني (اهمّيّت املايي دارد)
اَلَم:درد،رنج(اهمّيّت املايي دارد)[عَلَم:پرچم،بيرق]
لاف زدن:خودستايي،از خود تعريف كردن
فلان:منظور«چاكر»
فلان را من فروگرفتم:فلاني را من دستگيروبازداشت كردم(از كاربركنار كردم،بيچاره كردم)
واگر كرد ،ديد و چشيد توضيحات(7)مرع هرسه فعل،بوسهل زوزي است.بوسهل به سزاي اعمال خود رسيد
سري ميجنبانيدندي:سر خود را به نشانه ي تأييد تكان مي دادند؛كنايه از «تأييد ظاهري»
وي گزاف گوي است:وي- بوسهلزوزني ،بيهوده گوي است.(گزاف گوي:صفت فاعلي مركّب مرخّم)
جز استادم توضيحات(8)«استاد»منظور«بونصر مشكان»رييس ديوان رسالت است
وي رافرو نتوانست بَرد توضيحات(9)نتوانست بهاوآسيبي نزند
حيلت:مكر وحيله
در باب وي ساخت:درباره ي او به كار بست
«خشم گرفتي»،«لتزدي»،«فروگرفتي»،« بجَستي»،«جُستي»،«تضريب كردي»،«رسانيدي»،«لاف زذي »،«دانشمندي»،«مي جنبانيدندي»و«ميزدندي»:تمامي داراي آر ايه «سيجع»مي باشد
از نظر دستوري،تمامي اين افعال ـــماضي ستمراري هستند (به روش گذشته)ـــدستوري تاريخي
معني:اين بوسهل زوزني ،مردي بزرگ زاده،باحشمت،صاحب كمال ودانشمند وشاعر بود امّابدكرداري وبد خويي درسرشت او تثبيت شده بودـــوآفرينش خدا تغيير ناپذير است ـــوعلاوه بر آن بد خواهي، ئحم ودل سوزي نيز نداشت وهميشه منتظر فرصت(مراققب)بود تا اين كه پادشاهي بزرگ ومستبد،نسبت به فرد زيردستي خشمگين مي شد و آن چاكر را سيلي مي زد (آسيب مي رساند)وبازداشت واز كار بر كنار مي نمود؛اين مرد(بوسهل)از گوشه اي خود را وارد معركه مي كرد وفرصت را غنيمت مي شمرد وشروع مي كرد به دوبه هم زني وسصخن چيني ،رنج وآسيب فراواني به آن چاكرمي رساند و پس از آن خودستايي (ادّعا)مي كرد كه«فلاني رامندستگير وبيچاره كردم»و(بوسهل)اگركار بدو خلافي مرتكب شد ،به سزاي اعمالش نيز رسيدـــ ودانايان ميدانستند كه اين گونه كه اوميگويد نيست (يعنيدارد دروغ ميگويد )و سرِخود را به نشانه ي تأييد تكان مي دادند وپنهاني مي خنديدند(پوز خند مي زدند)كه او (بوسهل)بيهوده گو مي باشد،به غير از استادم(بو نصر مشكان)كه با آنهمه حيله كه رباره ي او بست ،نتوانست به او آسيبي بزند.
*000از آن در باب وي به كام نتوانست رسيد كه قضاي ايزد با تضريب هاي وي موافقت ومساعدت نكرد و ديگركه بو نصر مردي بود عاقبت نگر؛در روزگار امير محمود ـــرَضِي الله عَنْهُ ــ بي آن كه مخدوم *خود را خيانتي كرد 10،دل اين سلطان مسعود را ــ رحمة الله عليه ــ نگاه داشت 11،به همه چيزها كهدانست تخت مُلك پس از پدر وي را خواهد بود و حال حسنك ديگر بود 12،كه بر هواي امير محمّد و نگاه داشتِ دل وفرمان محمود اين خداوندزاده 13،رل بيازارد وچيزها كرد و گفت كه آكْفا*آن را احتمال نكنند 14، تا به پادشاه چه رسد هم چنان كه جعفر برمكي واين طبقه وزيري كردند به روزگار هارون الرّشيد وعاقبتِ كار ايشان ،همان بود كه از آنِ اين وزير آمد.
ــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــــ
از آن:ازآن جهت ،به آن علّت
در باب وي :درباره ي او(وي :بونصر مشكان)
به كام نتوانست رسيد:به آرزويش نتوانست برسد(كام:آرزو،هدف)
قضا:سر نوشت (امّيّت املايي دارد)[غزا:غزوه،جنگ/غذا:خوردني ،خوراكي]
مساعدت:ياري،كمك
عاقبت نگر :آينده نگر
رضه الله عنه:خدا از اوراضي باشد
مخدوم:سرور،خداوند(در اين جا منظور:سلطان محمود غزنوي)
خيانتي كرد توضيحات(10)خيانتي بكند
دل او رانگاه داشت توضيحات(11)مطالق ميل او رفتار كرد؛دل كسي را نگاه داشتن :مطابق ميل كسي رفتار كردن (كنايه)
رحمة اللةعلية:رحمت خدا وند بر او باد
به همه ي چيزها:در تمام موارد وشرايط
تخت مَلك:سلطنت،پادشاهي،حكومت
پس از پدر وي را خواهد بود :«پدر»ــ سلطان محمود /«وي»ــ ساطان مسعود
حال حسنك ديگر بود توضيحات(12)روش حسنك غير از روش بونصرمشگان بود
هوا:هواداري ،طرفداري
امير محمّد:فرزند ديگر سلطان محمود غزنوي(برادر سلطان مسعود)
اين خداوندزاده توضيحات (13)سلطان مسعود
بيازرد:آزرده خاطر كرد
چيزها كرد:كارهايي انجم داد
اَكفا:جمع «كْفو»همانندان،هم طرازان
احتمل نكنند:توضيحات(14)تحمّل نكنند؛احتمال كردن :تحمّل كرد
تا به پادشاه چه رسد :تاچه رسد به پادشاه (پادشاه:سلطان مسعود)
*جعفر برمكي(برمكيان ):خاندان ايراني كه اجداد آنان عنوان برمك (رئيس)داشتند.نخستين وزيران معتبر خلفاي عباسي از اين خاندان برخاستند.اوّلين عنصر مهمّ اين خاندان،يحيَي بن خالد بن برمك است .او در رساند هارون به خلافت فداكاري ها كرد ولي بعدها خود و پسرانش(فضل،جعفر،محمّد،موسي)مورد غضب هارون قرار گرفتند.(بخش«اعلام»)
ارآنِ اين وزير آمد :اين وزير ـــ منظور«حسنك وزير»
*معني :(بوسهل زوزني)از آن جهت درمورد وي (بونصر مشكان)به آرزويش(كه آسيب رساندن به او بود)نتوانست برسد كه اولاٌ سرنوشت الهي (خواست ومشيّت الهي با دوبه هم زني هاي بوسهل همراهي ننمود ودوم آنكه بونصر مرد آينده نگر بود.در زمان سلطنت سلطان محمود ــ كه خداوند از اوراضي باشد ــ بدون آن كه به سرور خود (سلطان محمود )خيانتي بكنند در همه ي موارد مطابق ميل سلطان مسعود رفتار ميكرد زيرا كه ميدانست ،پادشاهي بعد از پدر (محمود)به وي (سلطان محمود )خواهد رسيد امّا روش حسنك غير از روش بونصر مشكان بود (متفاوت بود =حسنك آينده نگر نبود)،زيرا به خاطر هواداري از امير محمّد و مطابق ميل و دستور سلطان محمود ،اين شاهزاده (سلطان مسعود)را رنجيده خاطر كرد و كارهايي انجام داد وسخناني گفت كه همرديفان خودِ حسنك نيز آنها را تحمّل نمي كرد تا چه برسد به پادشاه (مسعود )؛همان طور كه جعفر برمكي و خاندانش در زمان هارون الرّشيد مقام وزارت داشتند و سرانجام كار برمكيان درست مانند اين وزير (حسنك وزير )بود[هردو عاقبت بودند و در نهايت مورد غضب پادشاه قرار گرفتند.]
*000وبوسهل، با جاه و نعمت ومردمش در جنب امير حسنك يك قطره آب بود از روي ــ فضل جاي ديگر نشيند 15- امّا چون تعدّي ها رفت از وي ،يكي آن بود كه عبدوس را گفت «اميرت 16را گوي كه من آن چه كنم ،به فرمان خداوند 17خود مي كنم .اگروقتي تخت مُلك به تو رسد ،حسنك را برادر بايد كرد»لاجرم چون سلطان 18پادشاه شد ،اين مرد بر مركب چوبين نشست 19و بوسهل وغير بوسهل در اين كيستند20؟كه حسنك عاقبتِ تهوّر *وتعدّيِ خود كشيد .
ــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــ
بوسهل ،با جاه و نعمت ومردمش در جنب امير حسنك يك قطره آب بود از رودي :بوسهل :نهاد/جاه:متمّم/نعمت:معطوف به متمّم /ش:مضاف اليه/جنب متمّم/امير :شاخس/حسنك :مضاف عليه /يك:صف شمارشي/قطره :مميز (وابسته ي وابسته)/آب:مسند /بود :فعل اسنادي /رودي :متمّم ــ جمله ي سه جزئي گذار به مسند
جاه :مقام/نعمت :دارايي ،ثروت
مردم:اطرافيان،طرفداران ،پيروان
در جنب :در كنارِ(در اين جا :در مقايسه با )
يك قطره آب بودي از رودي :عبارت دارايي «تشبيه مركّب »است (بوسهل ،با جاه ونعمت و مردمش در جنب امير حسنك:مشبّه /يك قطره آب بود از رودي :مشبّه به)ــ بوسهل از حسنك پايين تر و كم منزلت تر بود )
فضل جاي ديگر نشيند توضيحات(15) حساب فضل ودانش جداست ـــ يعني از نظر فضل ودانش ،رتبه ي بوسهل از حسنك والاتر است
تعدّي :تجاوز ،از حد در گذشتن
وي :حسنك وزير
عبوس:از رجال دربار سلطان مسعود غزنوي و از نزديكان و معتمدان او بوده است (بخش«اعلام »)
عبدوس را گفت:به عبدوس گفت
اميرت توضيحات (16)سلطان مسعود من آن چه كنم :من (حسنك )هر كاري كه انجم مي دهم
به فرمان خداوند توضيحات (17)سلطان محمود
اگر وقتي تختي مُلك به تو رسد ،حسنك را بر دار بايد كرد :اگر زماني سلطنت به تو (مسعود )برسد ،حسنك را به دار بياويز.[اين عبارتِ حسنك ،مبيّنِ آن است كه او اعتقاد داشت پادشاهي هرگز به سلطان مسعود نخواهد رسيد]
لاجرم :ناگزير،به ناچار
سلطان توضيحات (18) سلطان مسعود
اين مرد بر مركب چوبين نشست توضيحات (19)كنايه از اين است كه به «دار آويخته شد»مركب چوبين كنايه از تابوت هم هست
(@نكته :به نظر اين جانب «مركب چوبين »استعاره از تابوت است كه در كتاب ،آن را كنايه دانسته است )[تابوت همانند مركبي چوبين مي باشد ]
در اين كيستند ؟توضيحات (20) چه كاره هستند (كاره اي نيستند ــ استفهام انكاري )/[بيانگر آن كه مقصّر اصلي خود حسنك است؛نه بوسهل مقصّر است و نه كسان ديگر ]
تهوّر :بي باكي،گستاخي
معني :بوسهل با تمام مقام ،دارايي و اطرافيان خود در مقايسه با حسنك وزير همانند يك قطر ه آب بود از يك رود (يعني بوسهل بسيار كوچك وحقير بود ) ــ حساب فضل و دانش جداست (يعني بوسهل از نظر فضل ودانش از حسنك بالاتر بود ) ــ امّا گستاخي هاي كه از حسنك وزير سر زد يك مورد آنبود كه (حسنك )به عبدوس گفت :«به سرورت(سلطان مسعود )بگو كه من هر آن چه انجام مي دهم طبق دس.ر خداوند (سلطان محمود )است.چنان چه روزي سلطنت به تو (مسعود)برسد (كه نمي رسد )مي تواني منِ حسنك را به دار بياويزي »ناگريز وقتي كه سلطان مسعود پادشاه گشت ،حسنك به دار آويخته شد و بوسهل و ديگران در اين موضوع كاره اي نيستند كه حسنك ،نتيجيه ي بي باكي و گستاخي خود را ديد .
*000چو.ن حسنك را نُسب به هرات آوردند.بوسهل زوزني او را به عليرايض چاكر خويش سبرد و رسيد بدو از انواع استخفاف آن چه رسيد كه چون راز جُستي نبود كار وحال او را ،انتقام ها وتَشَفّي ها رفت وبدان سبب مردمان زبان بر بوسهل ذراز كردن كه زده وافتاده را توان زد؛مرد آن مرد است كه گفته اند:اَلًعفْوُ عِنْدَ الْقُدْرَة به كارآور د
ــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــ
بَََََََست و هرات :نام دو شهر از شهرهاي ايران قديم
بوسهل زوزني او را به علي رايض چاكر خويش سپرد:جمله ي چهار جزیی گذرا به مفعول ومتمّم (بو سهل زوزني:نهاد/او:مفعول/عليرايض :متممّ/چاكرخويش:بدل)
استخفاف:خواري وخفّت
رسيد بدواز انواع استخفاف ان چه رسيد:آن چه كه امكان پذير بود از خواري وتحقير به به حسنك روا داشته شد
باز جَست :پگير بودن،جويا شدن ازاحوال كسي
تشفَي:ارامش خاطر،شفا يافتن(در اين جا :انتقام ،كينه كشي)
بدان سبب:به آن علّت
زبان دراز كردن :كنابه از«اعتراض ،سرزنش،انتقاد»
عبارتِ «زده و افتاده را توان زد ،مرد آن مرد است كه گفته اند :اَلْعَفْوُ عِنْدَ الْقُِدْرَة به كار تواند آورد »آرايه ي تمثيل
العفو عند القدره:عفو كردن هنگام قدرت داشتن
مرد:مجاز از «انسانواقعي»
معني:وقتي حسنك را از شهر بُست به هرات آورددند ،بوسهل زوزني ،حسنك را به چاكر خود،علي رايض سپرد و آن چه كه امكان پذير بود به حسنك،خفّت و خواري تحميل شد؛زيرا چون كسي پي گير وضعيّت حسنك نبود،انتام ها و كينه كشي ها صورت پذيرفت وبه همين علّت ،مردم نسبت به بوسهل اعترض و شكايت كردند كه شخص ناتوان ودربندرا مي توان زد وشكنجه كرد ،انسان واقعي كسي است كه بتواند مَثَلِ«عفو به هنگامه قدرت»را به كار بندد.
*000چون امير مسعود ــ رَضِي الله عَنْه ــ از هرات قصد بلخ كرد ،علي رايض حسنك را به بند مي برد واستخفاف مي كرد و تشفّي وتعصّب و انتقام مي بود،هر چند مي شنودم از علي ــ پوشيد وقتي مرا گفت ــ كه«از هر جه بوسهل مثال دا از كردار زشت در باب اين مرد ،از ده يكي كرد آمدي وبسيارمُحابا رفتي »وبه بلخ در اميئ دميد كه ناچار حسنك را بردار بايد كرد و امير بس حليم و كريم بود ،جوابق نگفتي.
ـــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــ
به بند مي بُرد:به زنجير بسته شد(مي برد)مي شنودم :مي شنيدم(نهادِ ميشنودم :بيهقي)
پوشيده وقتي مرا گفت:پنهاني،يك زماني به من گفت («رل»حرف اضافه به معني «به»ــ دستورتاريخي)
مثال:دستور فرمان
در باب اين مرد:در مورد حسنك
از ده يكي كرده آمدي:از هر ده مورد(دستور)من فقط يكي را انجام ميدادم (من=علي رايض)
مُحابا:ملاحظهةطرفتاري كردن از كسي،فرو گذار كردن
بسيار حابا رفتي:بسيار ملاحظه مي كردم،(از حسنك )طفداري مي كردم
در امير دميد:امير ــ سلطان مسعود
دميدن:كنايه از «تحريك و وسوسه كردن»حليم:صبور ،شكيبا (اهمّيّت املايي دارد)
كريم:بخشنده
جواب نگفتي :مي آمد،ميرفت،نمي گفتــ ماضي استمراري به روش گذشته ــ دستور تاريخي
معني:وقتي سلطان مسعود كه خداوند از او راضي باشدــ از شهر هرات به شهر بلخ قصد سفر كرد ،علي رايض،حسنك را به بند و زنجير بسته شده مي بُرد و او را تحقير مي نمود ودر اين ميان كينه كشي و انتقام جويي صورت مي گرفت،هر چند از علي رايض مي مي شنيديم ــ البته به طور پنهاني زماني به من (اين مطلب)را گفت ــ كه «بوسهل از كارهاي ناروا در مورد حسنك هر آن چه كه دستور مي داد ،از هر ده مورد ،من يكي را انجام مي دادم و بسيار ملاحطه ي حسنك مي كردم(معدلِ «هواي اورا خيلي داشتم»)ودر شهر بلخ،(بوسهل زوزني)سلطان مسعود را وسوسه و تحريك مي نمود كه ناگزي بايد حسنك رابه دار آويخت وسلطان مسعود در اين مورد ،بسيار صبور وبخشنده (با گذشت)بود واصلاً به بوسهل پاسخ نمي داد.
*000و معتمدِ عبدوس گفت:روزي پس از مرگحسنك از استادم شنودمكه امير،بو سهل را گفت :حجّتي و عذري بايد كشتن مرد را .بوسهل گفت :«حجّت بزرگ تر كه مردقِرْمَطي است و خلعت مصريان اِستد تا امير المؤمنين،القادر بالله،بيازرد 21و نامه امير محمود باز گرفت22و اكنون پيوسته از اين مي گويد و خداوند ياد دارد كه به نشابور ،رسول خليفه آمد و لِوا*و خلعت آورد و منشور و پيغام در اين باب بر چه جمله بو . فرمان خليفه در اين باب نگاه بايد داشت .»امير گفت :«تا در اين معني بينديشم».
ــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــ
معتمد:مورد اعتماد مطمئن
استاد م:منظور «بونصر مشكان »/امير :سلطان مسعود
حجّت:دليل،برهان،سند،مدرك/عذر:بهانه
كشتن اين مرد را:«را»حرف اضافه به معني«براي»
خلعت:جامه ي دوخته كه از طرف شخص ديگر به عنوان جايزه يا انغام به كسي داده شود
مصريان:منظور:رهبران وحكّام اسماعيليه كه (در آن زمان9در مصر حكومت داشتند)
اِستَدكگرفت (از مصدر«ستدن»)
اميرالمؤمنين:لقب خلفاي عباسي بغداد
القادر بالله:نام خليفه ي عباسي آن زمان(نقش«بدلي»دارد)
بيازرد:توضيحات(21)آزرده شد
نامه از امير محمود باز گرفت توضيحات(22) نامه نگاري مكاتبه را قطع كرد
كنون پيوسته از اين ميگويد:)خليفه) الآننيز هميشه از اين ماجرا سخن مي گويدو(آن
را)به ياد مي آورد
خداوند:سلطان مسعود
به نشابور: در نشابور
رسول :فرستاده ،نماينده
لِوا:علَم،پرچم
منشر :فرمان پادشاهي ،نامه سر گشاده
در اين باب :در اين مورد ، در اين موضوع
بر چه جمله بود:چگونه بود
تا در اين معني انديشيم:به اين موضوع فكر مي كنم
معني:عبدوس-كه فرد مطمئن ومورد اعتمادي بود-گفت:يك روزپس ازمرگ حسنك ازاستادم (بونصرمشكان)شنيدم كه اميرمسعود به بوسهل گفت:براي كشتن حسنك دليل و بهانه اي لازم است.بوسهل پاسخ داد:«آيا دليلي بزرگ تر از اين حسنك به فرقيه ي اسماعيليه (قرمطان=فاطميان)گرويده است واز حاكمان اسماعيليه ي مصر ،لباس و هديه گرفته و بدين ترتيب ،امير مؤمنان،القادر بالله(=خليفه عباسي)آزرده خاطرگرديد و نامه نگاري و مكاتبه را با سلتان محمد قطع كرد والآن نيز همواره از اين ماجرا (قرنتي شدن حسنك)سخن ميگود وخداوند (سلطان مسعود)به خاطر دارد كه در نيسابور،نماينده ي خليفه آمد و پرچم و هديه آورد و فرمان حكومتي و پيغام او در اين مورد چگونه بوده است بايد به دستور خليفه عمل كرد (يعني بايد حسنك را بكشيم)»سلطان مسعود گفت«به اين موضوع فكر مي كنم»
*000و پس از آن مجلسي كرد با استادم.او حكايت كرد درآن خلوت چه رفت .گفت:امير پرسيد مرا از حديث حسنك ،پس از آن از حديث خليفه و گفت چه گويي در اين و اعتقاد اين مرد و خلغت ستدن از مصريان؟ من در ايستادم23و رفتن به حج تا انگاه كه از مدينه به وادي الْقُريريَ باز گشت بر راه شام و خلعتمصري بگرفت و ضرورت ستدن واز موصل راه گر دانيدن به بغداد باز نشدن و خليفه را به دل آمدن كه مگر 24 امير محمود فرموده است ،همه به تمامي شرح كردم .
ـــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــــ
مجلسي كرد با استادم )سلطان مسعود )با استادم(بونصر مشكان)جلسه اي تشكيل داد
او حكايت كرد كه آن خلوت چه رفت :او(بونصر)تعريف كرد كه درآن جلسه ي(دو نفر=محرمانه)چه ماجرايي اتفاق افتاد (=چه صحبت هاييردب و بدل گشت)
امير پرسيد مرا :«مرا» ــ از من (از بو نصر)
من در ايستادم :من ــ بونصر مشكان
در ايستادم:توضيحات(23)در ايستادن در اين جا يعني«آغاز كردن»
*وادي القُريَمحلّي در سر راه مدينه به شام كه شامل دهكده هاي بسياربي است (بخش«اعلام»)
ضرورت ستدن:ناگزيري گرفتن (هدايل)[اين كه ناچار ومجبور بود بگيرد]
موصل:از شهر هاي عراق
راه گردانيدن:تغيير مسير
بازنشدن :برنگشتن
خليفه را به دل آمدن:كنايه از «تصوير كردن»يا «ناراحت شدن »
مگر:توضيحات(24)همانا،بي ترديد ــ قيد تأكيد
فرموده است:دستور داده است
معني:وپسازآن،(سلطان مسعود9بااستادم (بونصر)جلسه اي تشكيل داد.بونصر(براي من عبدوس )تعريف كرد كه در آن جلسه ي محرمانه چه ماجرايي اتفّاق افتاد(چه گفت و گو هايي انجام شد.)(بو نصر )گفت :امير مسعود از من درباره قضيّه ي حسنكوپس از آن ما جراي خليفه سؤال كرد و گفت كه نظر ت در مورد دين و اعتقاد حسنك و پذيرفتن هدايا از حاكمان مصر چيست؟من (بونصر)شروع كردم به صحبت ورفتنِ حسنك به حج تا آن جايي كه از مدينه به وادي القري برگشت ودر راه شام از مصر هدايايي گرفت و اين كه
مجبور بود آن ها را بگيرد وبه نا چار از شهر موصل مسير خود را تغيير داد و به بغداد برگشت و اين كه خليفه تصوّر كرد(يا ناراحت شد )كه حتماً سلطان محمود به حسنك اين گونه دستور داده است ،همه را براي سلطان مسعود كاملاً سرح دادم.
*000امير گفت :پس از حسنك در اين باب چه گناه بوده است كه اگربه راه باديه 25آمدي در خون آن همه خلق شدي ؟گفتم چنين بود ولكن خليفه را چند اين گونه صورت كردند 26تا نيك آزاد گرفت 27و از جاي بشد 28وحسنك را قرمطي خواند .ودر اين معني مكاتبات و آمد وشد بوده است.امير ماضي 29چنانكه لجوجي و ضُجْرَت*وي بود ،يك روز گفت :«بدين خليفه ي حَرِف شده ببليد نبشت كه من از بهرقدر عبّاسيان انگشت در كرده ام در همه ي جهان وقرمطي ميجويدم وآن چه وبا فرزندان من برابر است واگر وي قرمطي است ،من هم قرمطي باشم.»
ــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــــــــ
چه9 گناه بوده است :استفهام انكاري (گناهي نبوده است )
باديه :بيابان ،صحرا
باديه توضيحات(25)در اين جا«صحراي عربستان»مورد نظر است
در خون آن همه خلق شدي؟:در خون كسي شدن ــ كنايه از «باعث قتل كسي شدن»
چنين بود:در ست مي گويي ،همين طوراست كه مي گويي
لكن :ولي امّا
صورت كردن :توضيحات(26)گزارش دادند
نيك:كاملاًً (نقش «قيد»)
آزار گرفت:توضيحات(27)رنجيده خواهد شد؛آزار گرفتن :رنجيده خاطر شدن
از جاي بشد:توضيحات(28) ناراحت و خشمگين شد ؛از جاي بشدن:ناراحت و خشمگين شدن(كنايه)
قرمطي خواند :قرمطي ناميد
حسنك را قرمطي خواند:جمله چهار جزئيگذارا به مفعول و مسند (نهاد :محذوف[خليفه]/حسنك:مفعول/قرمطي: مسند)
در اين معني :در اين معني ، در اين ماجرا
مكاتبات:نامه نگاري ها (جمع مكاتبه)
آمد وشد:آمد و رفت
امير ماضي:گذشته
لجوجي:ستيزه گري،لجبازي
ضَجْرَت:ستيزه كاري ،دشمني(اهمّيّت املايي دارد )
خَرِف:نادان ،تباه عقل،بي عقل
از بهر:به خاطر ،براي(حرف اضافه)
قدرت:مرتبه(اهمّيّّت املاييدارد)
[غدر:حيله وفريب]
انگشت در كردن:كنايه از «جست وجو،تفحصّ،تحقيق كردن»
مي جويد:جستو جو مي كنم
يافته آيد:پيدا شود
در ست گردد:توضيحات(30)ثابت شود
اگر مرا درست شدي:اگر براي من ثابت مي شد (مسلّم مي گشت) در باب وي چه رفتي:در مورداو(حسنك)چه كار مي كرد
پرورده ام :بزرگ كرده ام
«آمدي »«شدي»«رسيد»و«رفتي»:ماضي استتمراري به زمان گذشته ــ مي آمدي،مي شد،مي رسيد ،مي رفت
معني:امير مسعود گفت:پس در اينه مورد ،گناه حسنك چه بوده است ،كه اگر از راه صحراي عربستان مي آمد باعث كشته شدن آن همه مرد مي شد .جواب دادم:همين طور است كه مي گويي ولي چندين صورت به خليفه گزارش دادند تا اين كه (خليفه)كاملاً رنجيده خاطر وخشمگين شد و حسنك را قرمطي ماميد ودر اين مورد ،نامه نگاري ها وآمد و رفت هاي زيادي صورت گرفت .سلطانِ در گذشته (سلطان محمود )آن طور كه عادت ورو ش ستيزه جويي و لجبازي او بود ،يك روز گفت :با يد به اين خليفه ي بي عقل بويسم كه من (محمود )به خاطر حفظ قدر و مرتبه ي عبّاسيان در تمام جهان جست وجو مي كنم و در پي يافتن قرمطيان هستنم وهر چه قرمطي بيابم وثابت سود (جرم قرمطي بودن آن ها)به دار مي آويزم وچنان چه براي من ثابت مي شد كه حسنك قرمطي است ،به گوش خليفه مي رسيد كه من در مورد او چه كار مي كرد م (يعني حسنك را مي كشتم) حسنك را من برزگ كرده ام و ارزش او با فرزندان وبرادرانم برابر است واگر او قرمطي است من نيز قرمطي هستم.(يعني امكان ندارد كه حسنك قرمطي باشد .)
*000به ديوان آمدم و چنان نبشتم نبشته اي كه بندگان به خداوند نويسد و آخر پس از آمد وشدِ بسيار ،قرا بر آن گرفت كه آن خلعت كه حسنك استده بود و آن طرايف *كه نزديك امير محمود فرستاده بوده اند آن مصريان،با رسل به بغداد فرستد تا بسوزند چون رسول باز آمد ،امير پرسيد كه:«آن خلعت و طرايف به كدام موضع سوختند؟»كه امير را نيك درد آمد بود كه حسنك كه حسنك را قرمطي خوانده بود خليفه و با آن همه ،وحشت وتعصب خليفه زيدت مي گشت اندر نهان نه آشكارا ،تا امير محمود فر مان يافت 31.بندهآن چه رفته است به تمامي باز نمود.گفت:بدانستم.
ـــــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــ
ديوان :منظور «ديوان رسالت ونامه نگاري»(بونصر مشكان رئيس ديوان رسالت درباربود)
نبشته:نوشته ،نامه /نبشتم ونبشته:آرايه ي اشتقاق
خداوندان:بزرگان ،شاهان
قرار بر آن گرفت:قرا شد:تصميم گرفته شد
استده بود :گرفته بود
طرايف:جمع«طريفه»،تازه،نو،نادر ،غريب،(اهمّيّت املايي دارد)
رسول:پيك ،قاصد
بسوزند :نابود كنند ،بسوزانند
بازآمد:باز گشت
امير :سلطان محمود
موضع:جايگاه
نيك درد آمده بود:بسيار ناراحت شده بود
تعصّ
ب:جانبداري،طرفداري(در اين جا معني«سخت گيريو دشمني ورزيدن،كينه جويي»)
اندر نهان:پنهاني
فرمان يافت توضيحات(31) مرد
بنده:منظور«بو نصر مشكان»
به تمامي:كاملاً،تماماً ،مُفصّل
باز نمودن:شرح دادن
معني:من(بونصر)به ديوان رسالت(مراسله،نامه نگاري)آمدم ونامه اي (براي خليفه)نوشتم نامه اي كه زيردستان براي بزرگان مي نويسند وسرانجام بعد از رفت وآمدهاي فراوان قرار شد كه آن هدايايي كه حسنك از مصريان گرفته بود وآن هديه هايي كه مصريان براي سلطان مسعود فرستاده بودند با پيك به بغداد پس فرستند تا آنها را نابود كنند وقتي كه قاصد بازگشت ،امير محمود پرسيد كه «آن هدايا رادر كجا سوزاندند؟»زيرا كه سلطان ازاينكه خليفه (نسبت به حسنك)بيشترمي شدتا اين كه اميرمحمود وفات يافت
من( بونصر)تمام اتفاقات را كاملاَُ براي سلطان مسعود تشريح كردم .(مسعود) گفت: مفهميدم .
*000پس از اين مجلس نيز بوسهل البتّه فرو نايستاد از كار روز سه شنبه بيست و هفتم صفر چون بار بگسست ،امير خواجه را گفت:«به طارم بايد نشست كه حسكن را آن جا خواهند آورد با قُصات ومُزكّيات *تا آن چه خريد آمده است ،جمله به نام ما مقباله نبشته شود و گواه گيرد بر خيشتن»خواجه گفت :چنين كنم .و به طارم رف6ت واعيان و صاحب ديوان رسالت وبوسهل زوزني آن جا آمدند .و امير ،دانشمند نَبيه * و حاكم لشكر را ،نصرخلف،آن جا فرستاده ،قُضات بلخ و اشراف وعلما وفقها ومُعَدََّلان*ومُزَكّيان 32همه آن جا حاضر بودند . چون اين كوكبه *راست شد 33-من كه بوالفضلم و قومي بيرون طارم به دكّان *ها نشسته در انتظار حسنك –
ـــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــ
پس از اين مجلس :«مجلس »ــ منظور جلسه ي سلطان مسعود و بونصر مشكان در مورد حسنك وزير
فرو نايستاد از كار :دست از كار نكشيد (توطئه عليه حسنك را رها نكرد )
بار بگسست :جلسهي ديدار با پادشاه به پايان رسيد
امير :سلطان مسعود /خواجه:خواجه احمد ميمندي (وزير )
طارم :سراپرده ،گنبد ،تالار
قُضات :جمع«قاضي »
مُزَكيّان:جمع «مُزكّي»،پاك كننده ،پاكيزه كننده ،آن كه شاهدان عادل را تزكيه و آن ها را به پاكي و پارسايي توصيف كند
خريده آمده است :فعل ماضي نقلي مجهول (آمده :شد ه ــ دستور تاريخي )
به نام ما :«ما »ــ سلطان مسعود
قباله :سند
گواه گيرد بر خويشتن :حسنك خودش شهادت بدهد(گواهي بدهد ،تأييد نمايد )
چنين كنم :اطاعت مي كنم ،اين كار را انجام مي دهم
اعيان :بزرگان
صاحب ديوان رسالت :بونصر مشكان
نبيه:آگاه،هوشيار
حاكم لشكر :فرمانده ي سپاه (كه نام او«نصر خلف »است )
اشراف :جمع «شريف »،بزرگان ،مردان بلند پايه
مُعدَّل:عادل شمرنده ،آن كه به عدالت كسي گواهي دهد
معدّلان و مزكّيان توضيحات(32)كساني كه در محضر قاضي براي تصديق گفتار مدّعيان وشهود حاضر مي شدند
كوكبه :مجلسه با شكوه ،گروه مردم
راست شد توضيحات(33)آماده شد بو الفضلم :بو الفضل بيهقي هستم
قومي :گروهي ديگر ،كساني ديگر
دكّان :سكو وتخت مانندي كه از آجر و سنگ مي ساخته و برآن مي نشسته اند
معني :بعد از اين مجلس (جلسه ي بين امير مسعود و بونصر )نيز بوسهل زوزني دست از كار نكشيد .روز سه شنبه بيست و هفتم ماه صفر ،وقطي كه جلسه ي ديدار با سبطان به اتمام رسيد ،امير مسعود به خواجه احمد ميمندي (وزير سلطان )گفت :«كه بايد در تالار بنشيند زيرا حسنك وزير را به همراه قاضي ها و مزكّيان به تالار خواهند آورد تا هر آن چه را كه از حسنك خريده شده است ،تمامي به نام ما (سلطان مسعود )سند زده شود وخود حسنك نيز گواهي بدهد ».خواجه ميمندي گفت :اطاعت مي كنم وبه تالار رفت و بزرگان و صاحب ديوان رسالت (بونصر مشكان )وبوسهل زوزني نيز به آن جا آمدند .وسلطان مسعود ،دانشمند آگاه و حاكم لشكر (بونصر خلف )را (به عنوان نماينده ي خود)به تالار فرستاد .وقضاوت شهر بلخ ،بزرگان ،علما ،فقيهان و تأييد كنندگان شهود همگي آن جا حضور داشتند .وقتي اين مجلس با شكوه آماده شد ــ من كه بوالفضل بيهقي ام و گروهي ديگر بيرون ازتالاربر روي سكوها در انتظار حسنك نشستيم .
*000يك ساعت ببود 34،حسنك پيدا آمد بيبند ؛جبّه *اي داشت حِبري *رنگ باسياه ميزد خَلَق گونه *،دُرّاعه و رِدايي *سخت پاكيزه و دستار *ي نشابوري ماليده 35و موزه *ي مي كائيلي *نودر پاي و موي سر ماليده زير دستار پوشيده كرده اند ك مايه پيدا مي بود ،
ـــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــ
يك ساعت ببود توضيحات (34)مدّتي طول كشيد
پيدا آمد :ديده شد ،آمد
بي بند :بند وزنجير (به دست و پايش )بسته نشده بود
جُبّه:جامه اي گشاد و بلند كه روي جامه هاي ديگر پوشند
حِبْري:سياه (اهمّيّت املايي دارد )
خََلَق:كهنه،پاره /خلق گونه :تقريباً كهنه(«حبري رنگ »،«با سياه مي زد »و«خلق گونه »تمامي مربوط است به «جُبّه»)
درّاعه :جُبّه،غبا/ردا :جامه اي كه روي جامه هاي ديگر پوشند ؛جُبّه،بالاپوش
سخت پاكيزه :بسيار تميز
دستار :عمّامه،سربند ،دستمال وپارچه اي كه مواد خريداري شده را با آن حمل مي كرد ند
ماليده توضيحات(35)مستعمل ،كهنه ودر مورد مي سر يعني«مورتّب كرده »
موزه:چكمه ،پاي افزار /ميكائلي :(ميكالي) ــ نوعي كفش
هندك مايه:مقداري كم
فعل «داشت »بعد از واژه هاي «پاكيزه »«نشابوري ماليده »و «پاي »به قرينه ي لفظي حذف شده است
درّاعه :مفعول /ردا :معطوف به مفعول /سخت :قيدِ صفت (=وابسته ي وابسته)[ردايي سخت پاكيزه]/ پاكيزه :صفت بياني (براي «ردا »)
معني :مدّتي طول كشيد ،حسنك ديده شد (آمد)در حالي كه بند و زنجير به دست و پايش بسته نبود ،لباس گشاد و بلندي تيره رنگ به تن داشت كه مايل به سيله و تقريباً كهنه بود و قبا و
روپوش بسيار تميز پوشيد بود و عمّامه اي بيشابوري كهنه بر سر و كفش ميكائلي نودر پا داشت و موي سر ش شانه زده و مورتّب،زير عمّامه پنهان كرده بود امّا كمي از موهايش معلوم بود
*000ووالي حَرَس*و علي رايز و بسيار پياده از هر دستي .وي را به طارم بردند و تا نزديك نماز پيشين 36بماند.پس بيرون آوردند و به حَرَس باز
بردند وبر اثر وي قظات و فوقها بيرون آمدند.اين مقدار شنودم كه دو تن با يك ذيگر مي گفتند «خواجه بوسهل را براين كه آورد؟37كه آب *خويش ببرد »بر اثر ،
خواجه هحمد بيرون آمد با اعيان و به خانه ي خود باز شد
ــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــــ
والي حرس :رئيس پاسبانان ،رئيس كيشيك خانه ،جمعِ «حارس»از هر دستي:از هر صنفي ،طبقه ي،گروهي
وي را :منظور «حسنك »
نمازپيشين توضيحات(36)نماز ظهر
(دوگانه :صبح /پيشين :ظهر /پسين (=ديگر):عصر /شام :مغرب/خفتن :عشا)
حَرَس:نگهبان پاسبان ،(اهمّيّت املايي دارد.) [هرس :بريدن شاحه هاي زايد درختان ] بر اثر وي :به دنبال او
آورد توضيحات(37)برانگيخت ،واداشت ؛آوردن:برنگيختن
آب :اَبرو
باز شد :باز گشت
معني :ورئيس پاسبانان وعلي رليز و پياده هاي بسياري از هر تبقه ي(همراه او بودند)حسنك را به تالار بردند تا نزديك نماز ظهر در آن جا ماند .پس از آن او را بيرون آوردند و
همراه نگهبانان باز گرداندند و به دنبالِ حسنك ،قاضي ها و فقها از آن جا خارج شدند .فقط اين قدر شنيدم كه دو نفر به يك ديگر مي گفتند :«چه كسي خواجه بوسهل (زوزني )را وادار كرد كه اَبروي خودش را ببرد ؟»به دنبال آنان خواجه احمد ميمندي به همراه بزرگاني ديگر از تالار بيرون آمد و به خانه يخود باز گشت .
*000و نصرِ خلف دوست من بود .از وي پرسيدم كه چه رفت ؟گفت كه چون حسنك بيامد ،خواجه بر پاي خاست ؛چون اواين مَكْرُمت *بكرد ،همه اگر خواستند يا نه ،بر پاي خواستند بوسهل زوزني بر خشم خود تاقت نداشت ؛بر خاست نه تمام وبر خويشتن مي ژَكيد38.خواجه احمد اورا گفت :«در همه كارها ناتمامي »وي نيك از جاي بشد وخواجه امير حسنك را ،هر چند خاست كه پيش وي نشيند نگذاشت و بر دست راست من 39نشست و بر دست راست بونصرِ مشكان را بنشاند و بوسهل بر دست چپ خواجه ،از اين نيز سخت بتابيد *.
ـــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــ
دوست من:«من»ــ ابوالفضل بيهقي
چه رفت؟:چه اتّفاقي رخ داد
خواجه:احمد حسن ميمندي (وزير سلطان مسعود)بر پاي خواست:بلند شد (اهمّيّت املايي دارد)
مَكْرُمَت:بزرگ داشت جوان مردي
خواستند وخاستند :جناس ناقص (اهمّيّت املايي دارند )
برخشم خود طاقت نداشت :طاقت نداشت خشم خود را پنهان كرد
بر خاست نه تمام:كامل بلند نشد(نيمه خيز شد)
مي ژكيد:توضيحات(38)آهسته از روي خشم سخن مي گفت؛غرغر مي كرد
در همه كارها ناتمامي:همه ي كارهاي تو ناتمام وناقص است
ميك از جاي بشدككنايه از «خشم بسيار=ازكوره دررفت ،كاملاً عصباني شد»
پيش وي :مقابل(روبه وري)خواجه ميمندي (جايگاه متّهمان)
من توضيحات(39) مقصود ،نصر خلف (=حاكم لشكر )است
فعل«نشست »در معناي گذرا (نشاند )به كار رفته است ــ دستور تاريخي
بتابيد(از مصدر«تابيدن ») ــ خشمگين شد
معني:نصرخلف (حاكم لشكر )دوست من (بيهقي )بود .از او پرسيدم كه در تالار چه اتفّاقي افتاد؟گفت كه وقتي حسنك وزير وارد شد ،خواجه ميمندي (به احترام حسنك )از جاي خود بلند شد وقتي خواجه احمد اين عمل بزرگوارانه و كريمانه را انجام داد ،همه ي حُضّار مي خواستند يا نمي خواستند از جاي خود بلند شدند .بوسهل زوزني طاقت نداشت كه خشم خود را پنهان كند ،به طور كامل از جاي خود بلند نشد و اهسته خشمگينانه سخن مي گفت (غرغر مي كرد) خواجه ميمندي به بوسهل گفت :«كه تو همه ي كارهايت ناقص است »بوسهل بسيار عصباني شد (از كوره در رفت ).و خواجه ميمندي هر چه قدر كه حسنك خواست روبه روي او (در جايگاه متّهمان )بنشيند ،اجازه نداد و سمت راست من (نصر خلف )اورا نشاند و بونصر مشكان را سمت راست خود و بوسهل زوزني را سمت چپ خود نشاند بوسهل از اين عملكرد خواجه نيز بسيار خشمگين شد .
[توضيح اين كه ،در مجالس ،نشستن در سمت راست كسي ،نشانگر مقام و مرتبه ي بالاتري بوده است نسبت به قرار گرفتن در سمت چپ ]
*000و خواجه ي بزرگ روي به حسنك كرد و گفت :خواجه چون مي باشد و روزگار چگونه مي گذارد ؟گفت :جاي شكر است .خواجه گفت :دل،شكسته نبايد داشت كه چنين حال ها مردان را پيش آيد ؛فرمان برداري بايد نمود به هر چه خداوند فرمايد.كه تا جان در تن است اميد صدهزار راحت است و فرج است . بوسهل را طاقت برسيد ،40گفت :خداوند را كِرا كند *كه با چنين سگ قرمطي كه بر دار خواهند كرد به فرمان اميرالمؤمنين چنين گفتن ؟خواجه با خشم در بوسهل نگريست حسنك گفت «سگ ندانم كه بوده است ،خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت بر حشمت و نعمت ،جهانيان دانند .جهان خوردم و كارها راندم و عاقبت كار آدمي مرگ است .اگر امروز عجل رسيده است ،كس باز نتواند داشت كه بر دار كشند يا جز دار ، كه بزرگ تر از حسيِن علي (ع) ني ام !
ـــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــ
خواجه ي بزرگ :احمد ميمندي
خواجه چون مي باشد :«خواجه » ــ حسنك وزير ،حالت چة طور است
جاي شكر است :خدارا شكر مي گويم
خواجه گفت :خواجه ــ ميمندي
دل شكسته :كنايه از «نااميد »،«غمگين»
چنين حال ها مردان را پيش آيد :اين وضعيّت (مشكلات )براي مردان پيش مي آيد
مردان :مجاز از «انسان ها »(را :حرف اضافه به معني «براي »)
بوسهل را طاقت برسيد توضيحات(40)تاب و تحمّلِ بوسهل تمام شد («را »ــ فكّ اضافه)ــ طاقت بوسهل برسيد
خداوند را كِرا كند:«خداوند » ــ خواجه احمد ميمندي
كرا كردن :ارزش داشتن
سگ قرمطي :استعاره از «حسنك »
اميرالمؤمنين :خليفه ي عباسي بغداد (القادر بالله)
آن چه مرا بوده است :هر آن چه كه من داشته ام («را »:نشانه ي مالكيّت)
آلت :وسايل /حشمت :بزرگي
جهان خوردن :«جهان » ــ مجاز از «امكانات و نعمت هاي اين دنيا »
خوردم :استفاده كرد م ،بهره مند شدم
كارها راندم :شغل هاي مهمّي داشته ام
اَجَل :زمانه مرگ (اهمّيّت املايي دارد )
كس باز نتواند داشت:كسي نميتواند جلوي آن را بگيرد بر دار كُشند يا جز دار :فرقي ندارد كهبه وسيله ي دار كشته شود يا با وسيله اي ديگر
ني ام:نيستم
بزرگ تر از حسيِنِ علي ني ام :جمله ي سه جزئي گذرا به مسند (بزرگ تر :مسند /حسين :متمّم اسم /علي :مضاف اليه /ني ام :فعل اسنادي (=نيستم )
معني :خواجه ي بزرگ(ميمندي )به حسنك روي كرد وگفت :حال خواجه (حسنك )چگونه است و ورزگار را چگونه مي گذراند ؟(حسنك )جواب داد :خدا را شكر مي گويم .خواجه ميمندي گفت :كه نبايد نااميد و غمگين بود چرا كه اين حالت ها براي تمامي انسان ها پيش مي آيد ،بايد از هر آن چه كه خداوند(سلطان مسعود)امر مي كند ،فرمان برداري كرد كه تا جان دربدن هست اميد فراواني به آسايسشو گشايش و رهايي نيز وجود دارد .تاوتحمّل بوسهل تمام شد ،گفت :آيا ارزش دارد كه خداوند (ميمندي )با چنين سگ قرمطي (حسنك )كه به فرمان اميرالمؤمنين (خليفه ي بغداد)به دار آويخته خواهد شد ،اين چنين (مهربانانه و با نرمي )سخن بگويد ؟خواجه احمد خشمگينانه به بوسهل نگاه كرد .حسنك گفت :«نمي دانم كه سگ كيست ،همه ي مردم ،خانواده ي مرا مي شناسند واز زندگي ومقام وثروت من با خبر هستند .از نعمت هاي اين دنيا كاملاً بهرمند گشتم و شغل هاي مهمّي داشتم وسرانجام كار انسان ها مرگ است .اگر امروز زمان مرگ من فرا رسيده است ،هيچ كس نمي تواند جلوي آن را بگيرد و فرقي هم ندارد كه مرا به چوبه ي دار بياويزند يا به وسيله ي ديگر بكُشند كه من از امم حسين (ع)والاتر نيستم.
*000اين خواجه كه مرا اين مي گويد مرا شعر گفته است 41و بر در سراي من ايستاده است ؟امّا حديث قرمطي به از اين بايد ،كه اورا باز داشتند به دين تهمت نه مرا ،واين معروف است ،من چنين چيزها ندانم». بوسهل را صفرا بجنبيد 42و بانگ بر داشت وفرا دشنام خواست شد ،خواجه بانگ بر او زد وگفت اين مجلس سلطان را كه اين جا نشسته ايم ،هيچ حرمت نيست ،ما كاري را گرد شده ايم ؛چون ازاين فارق شويم اين مرد پنج و شش ماه است تا 43در دست شماست هر چه خواهي بكن .بوسعل خاموش شد و تا آخر مجلس نگفت .
ــــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــــــ
اين خواجه :منظور «بوسهل زوزني »/مرجع«من »در (مرا ):حسنك وزير
اين ميگويد :اين تهمت ها و سخنان ناشايست رابيان مي كند
مرا شعر گفته است توضيحات(41) براي من مديحه گفته است (مرا متح و ستايش كرده است )
سراي :خانه
بر درِ سراي من ايستاده است ؟:جلوي در خانه من (مثل غلامان و بندگان)ايستاده است (جمله بيانگر تمسخر وتحقير است )
به :بهتر ،جالب تر
حديث قرمطي به از اين بايد:سخن(قضيّه)قرمطي بودن من ،جالب تر از اين حرف هاست
كه او را باز داشتند بدين تهمت نه مرا: زيرا كهبوسهل را به اتّام قرمطي بودن باز داشت كرده بودند نه مرا
اين معروف است: اين مطلب (=بازداشت بوسهل به اتّهام قرمطي بودن )را همه مي دانند
من چنين چيزها ندانم :من اصلاً اطلاعي از اين موضوع(قرمطي بودن )ندارم
صفرا:زرداب ،مايعي است زرد رنگ در بدن اتسان كه از كبد ترشُح مي شود
بوسهل را صفرا:صفراي بوسهل [را ــ فكّ اضافه]
بوسهل را صفرا بجنبيد توضيحات(42) خشمگين شد ؛جنبيدن صفرا :خشمگين شدن (كنايه)
بانگ برداشت:فرياد زد
فرادشنام خاست شد :ميخواست دشنام بدهد
خواجه:منظور«احمد ميمندي»/مرجع«او»(بانگ بر او زد):بوسهل زوزني
هيچ حرمت نيست؟:هيچ احترام وارزشي ندارد ؟
اين مجلس سلطان را :«را»ــ نشانه مالكيّت
ماكاري را گرد شده ايم (را:حرف اضافه به معناي «براي»)
فارغ:آسوده(اهمّيّت املايي دارد)
اين مرد :حسنك وزير
تا توضيحات(43) حرف ربط ،به معني «كه»
در دست شماست :دست مجاز از «اختيار »
خاموش:ساكت ،آرام
معني:(حسنك مي گويد )اين آقا (بوسهل )كه چنين سخناني (در مورد من )مي گويد ،برلي منمديحه گفته است و (مانند بندگان )جلوي خانه ي من ايستاده است !امّا قضيّه ي قرمطي بودن من ،جالب تر از اين حرف هاست ،زيرا كه بوسهل را به اتّهام قرمطي بودن باز داشت كرده بودند نه مرا ،و همه ي مردم از اين موضوع مطلّع هستند من از اين موضوع (قرمطي بودن خود )بي خبرم (=اين وصله ها به من نمي چسبد )بوسهل بسيار خشمگين شد و فرياد زد ومي خواست دشنام بدهد ،خواجه ميمندي خطاب به بوسهل فرياد زد و گفت :اين مجلس سلطان (مسعود )كه در آن هستيم هيچ احترامي ندارد ؟ما براي انجام كاري دور هم جمع شده يم؛وقتي كه از اين كار آسوده شديم ،اين مرد (حسنك )پنج شش ماه است كه در اختيار شما است هر كاري كه مي خواهي با او انجام بده (=هر بلايي كه مي خواهي بر سرش بياور ).بوسهل ساكت شد و تا آخر مجلس سخني نگفت
*000و دو قباله *نبشته بودند همه ي اسباب و ضياع *حسنك را به جمله از جهت سلطان و يكايك ضياع را نام بر وي خواندند و وي اقرار كرد به فرختن آن به طوعه *و رقبت *و آن سيم كه معيّن كرده بودند بستد وآن كسان گواهي نبشتند و حاكم سِجِل *كرد و در مجلس *و ديگر قضايات نيز ،عَلَي الرَّسْيمِ في اَمْثالِها 44.چون از اين فارغ شدند ،حسنك را گفتند باز بايد گشت .
ــــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــــــ
قباله :سند
نبشته بودند :نوشته بودند (ماضي بعيد )
ضياع :جمع «ضيع »آب وزمين (اهمّيّت املايي دارد )،[ضيا :نور وروشنايي]
به جمله :به تمامي
يك يك ضياع را نام :نام يك يك ضياع (را ــ فكّ اضافه )
وي :حسنك
طوع :ميل واراده (اهمّيّت املايي دارد )/رقبت :ميل ،طوع
سيم :نقره ،مجاز از «پول »
بستند :گرفت
سِجِل:عهد نامه ،نامه اي كه قاضي در آن ،صورت دعا وي و حكم و اسناد را مي نويسد
سجل كردن :«نوشتن وثبت نمودن »
مجلس :صورت جلسه
عَلَي الرّسْم في امثالها توضيحات(44)چنان كه در نظاير آن مرسوم است
حسنك را گفتند :به حسنك گفتند (را ــ حرف اضافه به معني «به »)
معني :همه ي دارايي ها و زمين هاي زراعتي حسنك را به تمامي به نام سلطان (مسعود )سند زدند و نام يكايك زمين ها را براي حسنك قرائت كردند و اوبه فروختن آن ها با ميل و اراده ي خود احتراف كرد و آن مبلغي را كه تعيين كرده بودند ،گرفت و شاهدان مجلس گواهي دادند و حاكم آن را در صورت جلسه ثبت نمود و قاضي هاي ديگر نيز چنان كه معمول و مرسم است تأييد نمودند .وقتي كه اين كار ها انجام گرفت به حسنك گفتند كه بايد باز گردي .
*000و وي روي به خواجه كرد و گفت :«زندگاني خواجه ي بزرگ دراز باد . به روزگار سلطان محمود به فرمان وي در باب خواجه ژاژ مي خاييدم 45كه همه خطا بود .از فرمان برداري چه چاره ،به ستم وزارت مرا دادند و نه جاي من بود 46به باب خواجه هيچ قصدي نكردم و كسان خواجه را نواخته داشتم .»پس گفت: «من خطا كرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم كه خداوند فرمايد ولكن خداوند كريم مرا فرونگذارد47 ودل از جان بر داشته ام ،از عيال و فوزندان انديشه بايد داشت و خواجه مرا بِحِل كند .»وبگريست .حاضران را بر وي رحمت آمد وخواحه آب در چشم آورد و گفت :«از من بحلي و چنين نوميد نبايد بود كه بهبود ممكن باشد .»
ـــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــــ
وي :حسنك /خواحه ي بزرگ :احمد ميمندي
به روزگار :در زمان سلطنت
در باب خواجه :در باره ي خواجه ميمندي
ژاژ :بوته گياهي است بي نهيت بي مزّه كه هر چه قدر شترآن را بجود نرم نمي شود
ژاژ مي خاييدم توضيحات (45)سخنان بي هوده مي گفتن :ژاژ خاييدن :كنايه از «سخنان بيهوده گفتن »
از فر مان برداري چه چاره :استفهام انكاري؛چاره اي جز اطاعت نداشتم (معادل «مأمورم ومعذور»)
به ستم :به زور ،به ناحق
مرا دادند :به من دادند (را ــ به )
به ستم وزارت مرا دادند توضيحات (46) وزارت را به ناحق وبه زور به من دادند
نه جاي من بود ؛من شايسته ي وزارت نبودم
كسان :وابستگان
نواخته داشتم :محبّت كردم
مستوجب :سزاوار ،شايسته
عقوبت :مجازات ،كيفر
خداوند فرمايد :سلطان مسعود فرمان دهد
خداوند كريم:خداي بخشنده (=الله )
فرو نگذارد توضيحات (47) رها نكند:فروگذاشتن :كنايه از «رهاكردن »(اهمّيّت املايي دارد )
دل از جاي بر داشتن :كنايه از «قطع اميد از زندگي »
عيال :اهل خانه ،زن ،كساني كه نان خوِر مرد باشند
انديشه :نگراني
بِجل كند:حلالكند ،عفونمايد (اهمّيّت املايي دارد)[بِهِل :رها كردن اجازه بده مصدر
هشتن ،هليدن
حاضران را بر وي رحمت آمد:دل حاضران براي حسنك سوخت
آب در چشم آورد :كنايه از اين كه «اشك در چشم او حلقه زد ،گريه كرد »
از من بحلي :من تورا حلال كردم
بهبود ممكن باشد :خلاص ورهايي امكتن پذير است
بهبود:نهاد /ممكن :مسند /باشد :فعل اسنادي ــ جمله ي سه جزئي گذرا به مسند
معني :حسنك خطاب به خواجه ميمندي گفت «عمر سرور بزرگم (ميمندي)طولاني باد .در زمان حكومت سلطان محمود به دستور او در مورد خواجه (ميمندي)سخنراني بيهوده مي گفتم كه تمامي آن ها اشتباه بود .چاره اي جز اطاعت نداشتم ؛به ناحق (به زور )وزارت را به من دادن كه شايسته ي آن نبودم درباره ي شما هيچ اقدام بدي نكردم و به وابستگانتان محبّت كردم »پس از آن گفت :«من مرتكب اشباه شده ام و سزاوار هر مجازاتي هستم كه سلطان مسعود دستور دهد ولي پروردگار بخشنده مرا رها نمي كند (فراموش نمي كند )از ادامه ي زندگي نااميد شده ام و فقط نگران زن و فرزندانم هستم واز خواجه (ميمندي )مي خواهم كه مرا حلال كند »و گريه كرد .دل حاضران براي حسنك به درد آمد و اشك در چشمان خواجه ميمندي نيز حلق زد و گفت «من تو را حلال كردم ونبايد اين چنين نااميد باشي چرا كه هنوز رهايي ونجات امكان پذير است »
*000پس حسنك برخاست و خواجه و قوم برخاستند ،و چون همه باز گشتند و به رفتند خواجه بوسهل را بسيار ملامت كرد و وي خواجه را بسيار عذر خواست و گفت :با صفراي خويش بر نيامدم و اين مجلس را حاكمِ لشكر و فقيهِ نبيه به امير رسانيدند و امير،بوسهل را بخواند و نيك بماليد 48كه گرفتم كه بر خون اين مرد تشنه ي :وزير ما را حرمت و حشمت بايستي داشت بوسهل گفت «از آن نا خويشتن شناسي كه وي با خداوند در هرات كرد ،در روزگار امير محمود يا ياد كردم خويش را نگاه نتوانستم داشت ،وبيش چنين سهو نيفتد 49»
ــــــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــــ
قوم :منظور «حاضران در مجلس
وي :بوسهل زوزني
خواجه را ؛از خواجه
با صفراي خويش بر نيامدم :نتوانستم جلوي خشم خود را بگيرم
مجلس :مجاز است «اتّفاقاتي كه در مجلس ورخ داد»
حاكم لشكر :نصر خلف
به امير رسانيدند :به سلطان مسعود گزارش كردند
بخوانند :صدازد ،به حضور طلبيد
نيك :كاملاً (نقش قيدي دارد )
بماليد توضيحات (48)گوش مالي داد .سرزنش كرد :ماليدن :گوش مالي دادن
گرفتن :فرض مي كنم
بر خون كسي تشنه بود:كنايه از «آرزومند كشته شدنكسي بودن»
خون :مجاز از «مرگ وخون ريزي»
وزير ما را حرمت و حشمت بايستي داشت:احترام وبزرگي وزير ما را بايد نگاه مي داشتي (را:فكّ اضاافه ــ حرمت و حشمتِوزير ما)
ناخويشتن شناسي:گستاخي،جسارت(واژه ي«مشتق ـ مركّب»)
وي:حسنك/خداوند:سلطان مسعود
ياد كردم:به خاطر آوردم،به يادش افتادم
خويش را نگاه نتوانستم داشت:نتوانستم جلوي خشم خود را بگيرم
سهو :خطا اشتباه
بيش چنين سهو نيفتد توضيحات(49)ديگر چنين اشتباهي رخ نمي دهد
معني:پس ازآن،حسنك از جاي خود شد و خوهجه ميمندي و حاضر در مجلس نيز برخاستند و هنگامي كه همه ،آن جا را ترك كردند ،ميمندي ،بوسهل رابسيار سرزنش كرد و بوسهل نيز از خواجه بسيار عذر خواهي نمود وگفت:نتوانستم جلوي خشم خود را بگيرم .و حاكم لشكر (=بونصر خلف )و فقيه آگاه (دو نما ينده ي سلطان مسعود)اتّفاقات اين مجلس را به امير مسعود گزارش دادند و سلطان بوسهل را فراخواند او را بسيار سرزنش نمود (گوش مالي داد)وگفت كه فرض كنيم كه تو آرزومند مرگ حسنك هستي ؛بايستي احترام وزير ما را نگاه مي داشتي .بوسهل پاسخ دادكه:«آن جسارت (گستاخي )را كه حسنك در شهر هرات در زمان سلطنت سلطان محمود در حقّ شما روا داشت به يادم آمد ،نتوانستم جلوي خشم خود را بگيرم (و اين عكس العمل را نشان دادم )و ديگر چنين اشتباهي رخ نخواهد داد .»
*000و از خواجه ي عميد عبدالرّزاق شنودم كه اين شب كه ديگر روزِ آن حسنك را بر دار مي كردند ،بوسهل نزديك پدرم آمد نماز خفتن .پدرم گفت :چرا آمدي ؟گفت :نخواهم رفت تا آن گاه كه خداوند بخس بد كه نبايد رُقعتي *نويسد به سلطان در با حسنك به شفاعت .پدرم گفت :«بنوشتمي ،امّا شما تباه كرده ايد و سخت ناخوب است »و به جايگاه خواب رفت .
ـــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــ
عميد :بزرگ،سرور،رئيس (اهمّيّت املايي دارد .)[اميد :آرزو ]
خواجه ي عميد عبدالرّزاق :پسر خواجه احمد ميمندي
شنودم :شنيدم
ديگر روز :روز ديگر ــ (دستور تاريخي )
پدرم :منظور «خواجه احمد ميمندي »
نماز خفتن :نماز عشا
خداوند :ميمندي
بخسبد:بخوابد
نبايد :مبادا
رُقعت:نامه ي كوتاه (اهمّيّت املايي دارد)
شفاعت :ميانجي گري ،وساطت كردن
بنوشتم :مي نوشتم (شكل كهن فعل «ماضي استمراري » ــ دستور تاريخي)
شما :بوسهل زوزني
تباه كرده ايد :كار را خراب كرده ايد
سخت ناخوب است :بسيار كار بد وناپسندي است
جايگاه خواب :رختِ خواب ،بستر خواب
معني :من (بيهقي )از خواجه عميد عبدالرّزاق (پسر خواجه ميمندي )شنيدم كه بوسهل زوزني ،شبي كه فرداي آن حشنك را به دار مي آويختند ،هنگام نماز عشا به نزد پدر مآمد (پدرم)خطاب بوسهل گفت كه چرا به اين جا آمده اي ؟(بوسهل)پاسخ داد كه تا هنگامي كه نخوابيد از اين جا نخواهم رفت مبادا كه به منظور شفاعت از حسنك به سلطان مسعود نامه اي بنويسيد .پدرم گفت :«مي خواستم بنويسم ،امّا آن چنان كار را خراب كرده ايد (كه ديگر فايده اي ندارد )واين ،كار بسيار بد و نا پسندي است»وبه بسترِ خواب رفت .
*000و آن روز وآن شب ،تدبير بر دار كردن حسنك در پيش گرفتند .و دو پيك راست كردند با جامه ي پيكان كه از بغداد آمده اند 50و نامه ي خليفه آورده كه حسنك قرمطي را بر دار بايد كرد وبه سنگ ببايد كشت تا بار ديگر بر رغمِ خلفا هيچ كس خلعت مصري نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد .
ــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ـــــــــــــــــــــــــــ
تدبير بر دار كردن حسنك در پيش گرفتند :مقدّنات به دار آويختن حسنك را تدارك ديدند
پيك :قاصد ،فرستاده ،نامه بر
راست كردند :اَراستنند ،درست كردن
جامهي پيكان :لباس ويژه ي قاصدان
كه :بانمود كردند كه
دومرد پيك راست كردند با جامه ي پيكان كه از بغداد آمده اند توضيحات (50)دو مرد را به شكل و شما يل قاصد و رسول آراستند و چنين وانمود كردند كه آن ها از بغداد آمده اند
خليفه :القادربالله (خليفه وقت عبّاسيان )
كه :بدين مضمون كه
بر رغمِ :بر خلاف ميل
خلفا جمعِ «خليفه »؛منظور «خلفاي عبّاسي»
خلعت مصري پوشيدن :كنايه از «گرويدن به اسماعيليه »
ديار :سرزمين ،كشور ؛منظور كشور «مصر»
معني :آن روز وآن شب ،مقدّمات به دار آويختن حسنك را تدارك ديدن و دو مرد را به شكل و شما يل قاصد و رسول آراستند و چنين وانمود كردند كه آن ها از بغداد (از جانب خليفه )آمده اند و نامه ي خليفه را آورده اند بدين مضمون كه:حسنك قرمطي را بايد به دار آويخت و سنگسار نمود تا ديگرباره بر خلاف ميل خلفاي عباسي بغداد،كسي به مذهب اسماعيلي نگرود و حجاي ها را به سرزمين مصر نبرد .
*000چون كارها ساخته آمد ،ديگر روز ،چهار شنبه،دوروز مانده از صفر ،امير مسعود بر نشست و قصد شكار كرد و نشات سه روزه ،بانديمان وخاصگان و مطربان ودر شهر خليفه ي شهر *را فرمود ،داري زدن بر كرانِ بازارِ عاشقان درآوردند و ميان شارستان رسيد ،ميكائيل به دان جا اسب بهداشته بود ،پذيره ي *وي آمد و دشنام هاي زشت داد .
ـــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــ
ساخته آمد :آماده شد (فعل مجهول ــ دستور تاريخي )
جهار شنبه :نقش «بدل »
دو روز مانده از صفر :نقش «بدل »(دوروز مانده به پايان ماه صفر =28ماه صفر
امير مسعود :امير ــ شاخس =وابسته ي پيشين /مسعود :هسته گروه اسمي
بر نشست :سوار شد
نديمان :جمع «نديدم »ــ همنشين ،همدم، هم صحبت
خاصّگان :نزديكان ،مقرّبان
مطرب :نوازنده و خواننده
خليقه ي شهر :داروغه ،شهربان ،شهردار
را :حرف اضافي به معني «به »
كران :كنار
مُصّلا:محل ّ اقامه ي نماز
فرود :پايين
شارستان :شهر ،آن چه درون حصار شهر باشد
ميكائيل :از دشمنان حسنك
پذيره ي وي آمد :به تستقبال حسنك آمد
معني :هنگامي كه كارها (مقدّمات به دار آويختن حسنك )آماده گشت ،روزي ديگر ،چهار شنبه دو روز مانده به پايان ماه صفر ،سلطان مسعود سوار شد و قصد شكار و گردش سه روزه نمود همراه باهم نشبنان ،نزديكان و نوازندگان و خوانندگان .به داروغه دستور داد كه در قسمت پايين شهر در كنار مصلاّ ،داري بزند .ومردم نيز (براي تماشا )به آن جا رفته بودن .بوسهل زوزني سوار شد وتا نزديك دار آمد وبر بلندي ايستاد .و افراد سواره وپياده رفته بودند تا حسنك را به آن جا بياورند وقتي كه حسنك را از كناره بازار عاشقان آوردند وبه مركز شهر رسيدند ميكائيل با اسب آن جا منتظر (حسنك )بود ،به استقبال اوآمد و به وي فحشهاي زشتي گفت
*000حسنك در وي نگريست و هيچ جواد نداد .عامّه ي مردم اورا لعنت كردند به دين حركت ناشيرين كه كرد واز آن زشت ها كه بر زبان راند و پس از حسنك ،اين ميكائيا بسيار بلاها ديد و رحمت ها كشيد وامروز بر جاي است وبه عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است ــچون دوستي زشت كند چه چاره از باز گفتن ــ وحسنك را به پاي دار آورند ؛نَعوذُ بِالله مِنْ قَضأ ءِالسُّوء51.
ـــــــــــــــــــــــــــ نكات مهم ــــــــــــــــــــــــــ
وي :ميكائيل /او را لعنت كردند :«او »ــ ميكائيل
حركت ناشيرين :رفتار زشت و نامناسب ــنوعي حس آميزي
پس از حسنك :پس از مرگ حسنك /محنت :در ورنج بر جاي است :زنده است
گوينده ي عبارتِ«چون دوستي زشت كند چه چاره از باز گفتن »:ابوالفضل بيهقي
دوست :منظور ــ ميكائيل
چه چاره از باز گفتن :چاره اي نيست از بيان كردن آن ــ استفهام انكاري (فعل «است »بعد از «چاره»به قرينه ي لفظي حذف شده است )نَعوذُ بالله مِنْ قضأ السُّوءِ توضيحات(56)از پيش آمد بد به خدا پناه ميبريم
معني :حسنك به ميكائيل نگاه نكرد و هيچ پاسخي به او نداد .همهي مردم ،ميكائيل را به سبب رفتار ناپسند كه انجام داد وسخنان زشتي كه بيان كرد ،لعنت و نفرين نمودند و پس از مرگ حسنك ،ميكائيل بلاها و رنخ هاي فراواني متحمل شد و امروز (زمان نگارش كتاب )نيز زنده است و مشغول به عبادت و قرآن خواني ــ چون حتي دوستي كار زشتي مرتكب شود چاره اي جز بازگويي آن نيست ــ (اين عبارت بيان گر«صداقت و انانت داري »نويسنده (بيهقي )مي باشد )وحسنك را كنار چوبه يدار آوردند ؛«از پيش آمد بد به خدا پناه مي بريم.»