+ نوشته شده در شنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۶ ساعت 1:17 توسط میناحسن زاده
|
لورن آيزلي ، نويسنده، هر وقت كه مي خواست الهام بگيرد براي نوشتن مي رفت لب اقيانوسي كه نزديك خانه اش بود وشروع مي كرد به قدم زدن يك روز هنگام قدم زدن ، نگاهش افتاد به پايين ساحل وجواني را ديد كه رفتار عجيبي داشت .كنجكاو شد . رفت سراغ آن جوان و از نزديك ديد كه او مرتّب خم مي شود روي ساحل ،يك ستاره ي دريايي برمي دارد، مي دود به سمت اقيانوس وستاره ي دريايي را پرتاب مي كند توي آب .از او پرسيد: « چرا اين كار را مي كني ؟» - خورشيد بالا آمده ومد دارد فرو مي رود .اگر اين ها را نيندازم توي اقيانوس مي ميرند . - اما ساحل كيلومتر ها امتداد دارد و كنار ساحل ، ميليون ها ستاره ي دريايي هست . با اين حساب ، كاري از دستت بر نمي آيد. تو كه نمي تواني بر زندگي اين همه ستاره ي دريايي ،تأثير بگذاري ، مي تواني ؟ آيزلي مي گويد: آن جوان ، مؤدبانه به حرف هاي من گوش كرد .بعدش دوباره خم شد و يك ستاره ي ديگر از روي ساحل برداشت ، دويد به سمت اقيانوس و آن را در پشت امواج شكننده در آب انداخت وگفت : «براي اين يكي كه مؤثر بود ، نبود ؟» ما هم داريم سعي مان را مي كنيم كه همان جوان باشيم جواني كه سنگ هايش را با خود وا كنده جواني كه عزمش را جزم كرده كه منفعل نباشد ما نيز مي خواهيم ستاره ها را به منزل ومقصودشان رهنمون باشيم ستاره هايي كه دانش آموزانند.«مينا حسن زاده»