دیوان شمس ، اشعاری به بلندای خورشید
نکته قابل توجه این است که مولانا جلال الدین نه تنها تا چهل سالگی شعری نگفته بود ، بلکه روش و منش و تحصیلات و افکار او با این کار ها منافات داشت.البته وی بر اثر تربیت پدرش بها الدین حسین معروف به بهاء ولد ، و پس از آن تحت ارشاد و راهنمایی شاگرد و جانشین پدر ، برهان الدین محقق ترمذی با اصول تصوف آشنا شده بود اما تصوف پدر کجا و آن شور و شیفتگی و سوختگی که دل دردمند مولانا را کانون خود ساخت و تا پایان عمر او را رها نکرد کجا!
گویند وقتی بهاء ولد با امر سلطان محمد خوارزم شاه هجرت گزید و از بلخ بیرون آمد و راه سرزمین های غربی را در پیش گرفت ، در نیشابور از شیخ عطار دیدار کرد.در آن هنگام مولانا کودکی ده دوازده ساله بود.عطار کتاب اسرارنامه خود را به او اهدا کرد و به بهاء ولد گفت: زود باشد که این کودک آتش در سوختگان عالم زند!
اولین دیدار مولانا با شمس تبریزی یکی از شگفتی های عالم است.مولانا کم کسی نبود.در آن زمان و در سرزمین غربت دست کم سیصد شاگرد داشت.خود او می گوید:
زاهد بودم ، ترانه گویم کردی |
|
سرحلقه ی بزم و باده جویم کردی |
سجاده نشین با وقاری بودم |
|
بـازیـچه ی کــودکـان کویم کردی |
ماجرای این دیدار را همه شما عزیزان به شکل های مختلف شنیده اید.همچنین ماجرای سفر شمس بخاطر زخم زبان ها و آزار مریدان و خانواده ی مولانا که این بی اعتنایی مولانا برای آنها قابل تحمل نبود و بازگشت دوباره شمس و سفر دوم او که بعد از آن هیچ اثری از او یافت نشد.به همین خاطر از شرح و بیان آن صرف نظر می کنم.
بزرگ مردی چون استاد علامه جلال الدین همایی درباره او می نویسد:
«تمام نشیب ها و فراز های راه عشق را از اولین منزل سرمستی ، نشاط وصال و پایکوبی و دست افشانی وجد و حال ، تا آخرین درجه ی سوز و گداز هجران و فراق ، همه را پیمود.اما به کجا رسید ؟ نمی دانم.
من این راه را نرفته و به آن مقام نرسیده ام تا بتوانم آن را وصف کنم...من از خود می گویم ،کار به دیگران ندارم سخن به صدق می گویم...من لاف شناسایی مولوی نمی زنم و بر فرض که عنایت روحانی خود مولوی به وسیله کلمات و عبارات ، گوشه ای از جمال و کمال عظیم خود را به من نموده باشد ، من از عهده ی شناسااندن و نشان دادن او بر نمی آیم.... »
و نیز:
عجب دارم از کسانی که شرح بر مثنوی نوشته و خواسته اند مولوی را به وسیله کلمات و اصطلاحات ثقیل فلسفه و عرفان معرفی و مقاصد او را تشریح کنند.
در حالیکه مولوی چندین درجه از مکتب این اصطلاحات بالاتر رفته بود و می گفت:
«آفت ادراکِ آن حال است قال»
ما نیز به فرموده استاد همایی گوش فرا داده و سخنان خود را با غزلی دیگر پایان می دهیم.
رو ســـر بنـه به بـالیـن تنها مـرا رهـا کن |
تــرک مـن خـــراب شـبگــرد مبتــلا کن | |
مایـیـم و مـوج سـودا شب تا بـه روز تنـها |
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن | |
از مـن گـــریز تـا تـو هــم در بلا نیـفـتـی |
بگـزیــن ره ســلامت ، تـــرک ره بلا کـن | |
مایـیـم و آب دیــده در کـنـج غـــم خـزیده |
بــر آب دیــده مــا ، صـد جــای آسـیا کن | |
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا |
بکشــد ، کسش نگویــد تدبیر خونبها کن | |
بر شــاه خوبـرویــان واجــب وفــا نبــاشد |
ای زردروی عــاشق ، تو صـبر کن وفا کن | |
دردی است غیــر مردن آن را دوا نـبـاشد |
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟ | |
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم |
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن | |
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد |
از بــرق این زمــرد ، هی دفع اژدهــا کن | |
بس کن که بـیخودم مـن ور تو هنـرفزایی |
تــاریخ بوعــلی گــو ، تنــبیه بوالعــلا کن |