دل نوشته های من 

رفتي ودر باورم باران گرفت       خاطراتت در وجودم جان گرفت

در عبورازفصل باران هاي سرد    زباتوبودن نقطه ي پايان گرفت

باتوبودن عادتي ديرينه بود          روزگار ازمن تورا آسان گرفت           

                  روزگار ازمن توراآسان گرفت

                  روزگارازمن تورا آسان گرفت

كاش ميشد لحظه ها رو پس گرفت

 درونم پر از شكايت است ، ولي زباني براي بيان وگوشي براي شنيدن ودلي براي همدردي نمي يابم . وقتي باران مي بارد ساعت ها چشم به دانه هايش مي دوزم وبا آن ها سخن مي گويم . چرا كه آسمانی اند و حرف هايم را مي فهمند

دلم ميخواهد هيچ چيز را دوست نداشته باشم واز كساني كه مرا بخاطر من نمي خواهند فاصله بگيرم .

كاش كسي نغمه ي خاموش تنهايي ودلواپسي هاي خاكستري مرا مي شنيد .

حكايت من حكايت كسي  ست كه عاشق دريا بود اما قايق نداشت. دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت . زخم داشت اما ضجه نزد. درد داشت اما ناله نكرد. نفس مي كشيد اما همنفس نداشت .خنديد اما كسي غمش را نفهميد...

هميشه با خود مي گويم اي كاش كودك بودم تا در اوج ناراحتي وغم و درد با يك بوسه همه چيز را فراموش     مي كردم اما...  

اگه  مي دانستي كه چقدر تنهایم برایم اشك مي ريختي .اگه می دانستی چقدر برایت اشك مي ريزم هيچ وقت تنهایم نمی گذاشتي...