افسوس !

آن گاه كه باد مهاجر

لاله ها را پرپر كرد

به تماشا نشستيم

باريدن قطرات مهر را لمس كرديم

و با چشماني منگنه به آسمان نباريديم

 آن گاه كه ابرهاي آبستن

بادلواپسي دريا گريستند

جوانه نزديم

آفتاب را دريچه به دريچه خوانديم

اما روشن نشديم

با دستاني فسرده در زمين

حقيقت گرمي خون شقايق هاي آسماني را درك نكرديم

و در عروسي غفلت

هلهله اي مستانه سر داديم

ازمي عارفانه ي « مرشد» نوشيديم

ولي مستي حقيقي آن روزها را

از ياد برويم

بر بلنداي اخلاص ، وصال معشوق را نظاره كرديم

و اكنون در چا له ي منيّت آرام خفته ايم .

افسوس !

چرا چرا ؟؟