افسوس !
افسوس !
آن گاه كه باد مهاجر
لاله ها را پرپر كرد
به تماشا نشستيم
باريدن قطرات مهر را لمس كرديم
و با چشماني منگنه به آسمان نباريديم
آن گاه كه ابرهاي آبستن
بادلواپسي دريا گريستند
جوانه نزديم
آفتاب را دريچه به دريچه خوانديم
اما روشن نشديم
با دستاني فسرده در زمين
حقيقت گرمي خون شقايق هاي آسماني را درك نكرديم
و در عروسي غفلت
هلهله اي مستانه سر داديم
ازمي عارفانه ي « مرشد» نوشيديم
ولي مستي حقيقي آن روزها را
از ياد برويم
بر بلنداي اخلاص ، وصال معشوق را نظاره كرديم
و اكنون در چا له ي منيّت آرام خفته ايم .
افسوس !
چرا چرا ؟؟
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 22:25 توسط میناحسن زاده
|
لورن آيزلي ، نويسنده، هر وقت كه مي خواست الهام بگيرد براي نوشتن مي رفت لب اقيانوسي كه نزديك خانه اش بود وشروع مي كرد به قدم زدن يك روز هنگام قدم زدن ، نگاهش افتاد به پايين ساحل وجواني را ديد كه رفتار عجيبي داشت .كنجكاو شد . رفت سراغ آن جوان و از نزديك ديد كه او مرتّب خم مي شود روي ساحل ،يك ستاره ي دريايي برمي دارد، مي دود به سمت اقيانوس وستاره ي دريايي را پرتاب مي كند توي آب .از او پرسيد: « چرا اين كار را مي كني ؟»