پرنده گفت:این كه امكان ندارد ، همه قلب دارند .

كرگدن گفت:كو كجاست من كه قلب خود را نمی بینم .

پرنده گفت:خوب چون از قلبت استفاده نمی كنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم كه زیر این پوست كلفت یك قلب نازك داری .

كرگدن گفت:نه ، من قلب نازك ندارم ، من حتما یك قلب كلفت دارم.

پرنده گفت:نه ، تو حتما یك قلب نازك داری چون به جای این كه پرنده را بترسانی ، به جای اینكه لگدش كنی ، به جای اینكه دهن گشاد و گنده ات را باز كنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی.

كرگدن گفت:خوب این یعنی چی ؟

پرنده گفت:وقتی یك كرگدن پوست كلفت ، یك قلب نازك دارد یعنی چی ؟ یعنی اینكه می تواند عاشق بشود .

كرگدن گفت:اینها كه می گویی ، یعنی چی؟

پرنده گفت:یعنی .... بگذار روی پوست كلفت قشنگت بنشینم .....

كرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یك جمله مناسب می گشت . فكر كرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید .

اما پرنده پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند .

كرگدن احساس كرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید .

كرگدن گفت:اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این كه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های كوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت:نه ، اسم این نیاز است ، من دارم به تو كمك می كنم و تو از اینكه نیازت برطرف می شود . احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می كنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است .

كرگدن نفهمید كه پرنده چه می گوید .

روزها گذشت ، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت كرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و كرگدن هر روز احساس خوبی داشت .

یك روز كرگدن به پرنده گفت:به نظر تو این موضوع كه كرگدنی از این كه پرنده ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یك كرگدن كافی است ؟

پرنده گفت:نه كافی نیست .

كرگدن گفتك درست است كافی نیست . چون من حس می كنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا كنم .

پرنده چرخی زد و پرواز كرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های كرگدن .

كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد . اما سیر نشد . كرگدن می خواست همین طور تماشا كند . با خودش گفت:این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین پرنده دنیا و او خوشبخت ترین كرگدن روی زمین . وقتی كرگدن به اینجا رسید ، احساس كرد كه یك چیز نازك از چشمش افتاد.

كرگدن ترسید و گفت:پرنده ، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازكم را كه می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چكار كنم؟

پرنده برگشت و اشكهای كرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت:غصه نخور دوست عزیز ، تو یك عالم از این قلبهای نازك داری .

كرگدن گفت:راستی اینكه كرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا كند و وقتی تماشایش می كند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ پرنده گفت:یعنی اینكه كرگدن ها هم عاشق می شوند.

كرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟

پرنده گفت:یعنی كسی كه قلبش از چشمش می چكد.

كرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند ، باز پرواز كند و او باز هم تماشایش كند و باز قلبش از چشمش بیفتد.

كرگدن فكر كرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یك روز حتما قلبش تمام می شود .

آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:

من كه اصلا قلب نداشتم ، حالا كه پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم