غزلی زیبا از سعدی شیرین سخن
ای نفس خرم باد صبا
|
ای نفس خرم باد صبا |
|
از بر یار آمدهای مرحبا |
|
قافله شب چه شنیدی ز صبح |
|
مرغ سلیمان چه خبر از سبا |
|
بر سر خشمست هنوز آن حریف |
|
یا سخنی میرود اندر رضا |
|
از در صلح آمدهای یا خلاف |
|
با قدم خوف روم یا رجا |
|
بار دگر گر به سر کوی دوست |
|
بگذری ای پیک نسیم صبا |
|
گو رمقی بیش نماند از ضعیف |
|
چند کند صورت بیجان بقا |
|
آن همه دلداری و پیمان و عهد |
|
نیک نکردی که نکردی وفا |
|
لیکن اگر دور وصالی بود |
|
صلح فراموش کند ماجرا |
|
تا به گریبان نرسد دست مرگ |
|
دست ز دامن نکنیمت رها |
|
دوست نباشد به حقیقت که او |
|
دوست فراموش کند در بلا |
|
خستگی اندر طلبت راحتست |
|
درد کشیدن به امید دوا |
|
سر نتوانم که برآرم چو چنگ |
|
ور چو دفم پوست بدرد قفا |
|
هر سحر از عشق دمی میزنم |
|
روز دگر میشنوم برملا |
|
قصه دردم همه عالم گرفت |
|
در که نگیرد نفس آشنا |
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم دی ۱۳۹۱ ساعت 20:6 توسط میناحسن زاده
|
لورن آيزلي ، نويسنده، هر وقت كه مي خواست الهام بگيرد براي نوشتن مي رفت لب اقيانوسي كه نزديك خانه اش بود وشروع مي كرد به قدم زدن يك روز هنگام قدم زدن ، نگاهش افتاد به پايين ساحل وجواني را ديد كه رفتار عجيبي داشت .كنجكاو شد . رفت سراغ آن جوان و از نزديك ديد كه او مرتّب خم مي شود روي ساحل ،يك ستاره ي دريايي برمي دارد، مي دود به سمت اقيانوس وستاره ي دريايي را پرتاب مي كند توي آب .از او پرسيد: « چرا اين كار را مي كني ؟»